موضوع: "دل نوشته"

مادر

نوشته شده توسطاحمدي 21ام دی, 1394

وقتی می آمدی حیاط پر میشد از عطر ترنج…

حالا تورفته ای ……………..

وفقط رنج ها مانده اند مادر……………..

خدایا...

نوشته شده توسطاحمدي 28ام آبان, 1394

خدایابابت هرشبی که بی شکرسربربالین گذاشتم

بابت هرصبحی که بی سلام به توآغازکردم

بابت لحظات شادی که به یادت نبودم

بابت هرگره ای که به دست توبازشدومن به شانس نسبتش دادم

بابت هرگره ای که به دست خودم کورشدوتورامقصردانستم

بابت تمام درهایی که کوبیدم ولی هیچکدام خانه تونبود

مرا ببخش…

 

دل نوشته

نوشته شده توسطاحمدي 28ام آبان, 1394

 

گفتم خدای من، دقایقی بود که در زندگانیم که هوس می کردم سرِ سنگین را که پر از دغدغه بود فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم…

در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟؟؟

ندایی آمد که عزیزترین بنده ی من تو نه تنها در آن لحظات دل تنگی که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت آنی از تو دریغ نکرده است.

پروردگار همچون عاشقی که به معشوق می نگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه  دلتنگی این گونه زار بزنم؟؟؟

گفت: عزیزترین بنده، اشک تنها  قطره ای است که قبل از آن که فرود آید عروج می کند، اشک هایت به پروردگار رسید و او آن هارا یکی یکی برزنگارهای روحت ریخت تا باز هم از جنس نورباشی و از حوالی آسمان تنها! زیرا تنها آسمان این گونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟؟؟

گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، اما تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ فریاد بلند من بود که عزیزترین بنده ی من از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟؟؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی، آخر تو بنده منی، چاره ای نبود جز نزول درد… و تنها این گونه شد که تو صدایم کردی! گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟؟؟

گفت: اول بار که گفتی خدای من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد که بار دیگر ای خدای تورا نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر… من می دانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول دردت را دوا می کردم…

گفتم مهربان ترین خدا دوستت دارم، ندا آمد، عزیزترین بنده دوستتر دارمت… 

حال دلم خوب نیست ...

نوشته شده توسطاحمدي 18ام تیر, 1394

حال دلم خوب نیست

می شود برایش

* اَمَّن یُجیب . . . *

بخوانید ؟؟؟ 

 چو بشکفد ز لبتان غنچه پاک دعا/

شما را به فاطمه (س) سوگند،

التماس دعا …

ما را از نسیم دعا فراموش نکنید … 

میخواهم یک کبوتر باشم...

نوشته شده توسطاحمدي 25ام آذر, 1393

امام رئوفم سلام

این بار قلم را به دست دلم دادم ،دلی که برای دیدنتان هرکاری میکند.

این بار نمی خوهم از مادیات بنویسم، نمی خواهم از این آرزو هایی بنویسم که در آن ها گم شده ایم و

آن قدر برای رسیدن به آن ها می دویم ومیدویم که گاهی دل چندین نفر را میشکنیم و

حرف حساب را زیر پا می گذاریم تا اندکی از سهممان کم نشود

اما در آن وقتی که دیگر جایی برای جبران نمانده از خودمان می پرسیم ما برای چه اینقدر بی تفاوت بوده ایم، در برابرکار هایی

که کرده ایم، در برابردل هایی که به خاطر دل سنگ بودنمان ناراحتشان کرده ایم وخنده را از لبانشان محو.

ای ضامن آهو، حرف من از دل است .

حرف من از دل آدم هاییست که حاضرندخوبی ها را فراموش کنند…

این بار می خواهم چشمانم را ببندم، بغض گلویم را فرو ببرم وعارفانه بخواهم نگذاری من اینگونه باشم …

این بارمی خواهم کمکم کنی تا درک کنم این دنیا آن قدر هم ارزش ندارد که بخواهم بدون یاد شما زندگی کنم ….

میخواهم یک کبوتر باشم

راستی آقاجانم مرا به غلامی قبول میکنی؟؟؟

جایی برای دلی خسته از بدی های دنیا داری؟؟؟

میشود من هم بچه آهویتان شوم؟

یعنی میشود روزی برسد که حس کنم همیشه در کنارتان هستم نه این که همیشه در مشهد الرضاباشم.

نه!!!دلم می خواهم همیشه در قلبم باشی گویی انگار روبه روی پنجره فولاد ایستاده ام، حتی اگر چند سال دیگر هم به حرمتان

دعوت نشوم.

پس امام رضا کمکم کن تا قدر خوبی هایم را بدانم و برای همیشه خوب بمانم…