« خدایا... | دلخوشی . . . » |
دل نوشته
نوشته شده توسطاحمدي 28ام آبان, 1394
گفتم خدای من، دقایقی بود که در زندگانیم که هوس می کردم سرِ سنگین را که پر از دغدغه بود فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم…
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟؟؟
ندایی آمد که عزیزترین بنده ی من تو نه تنها در آن لحظات دل تنگی که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت آنی از تو دریغ نکرده است.
پروردگار همچون عاشقی که به معشوق می نگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی این گونه زار بزنم؟؟؟
گفت: عزیزترین بنده، اشک تنها قطره ای است که قبل از آن که فرود آید عروج می کند، اشک هایت به پروردگار رسید و او آن هارا یکی یکی برزنگارهای روحت ریخت تا باز هم از جنس نورباشی و از حوالی آسمان تنها! زیرا تنها آسمان این گونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟؟؟
گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، اما تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ فریاد بلند من بود که عزیزترین بنده ی من از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟؟؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی، آخر تو بنده منی، چاره ای نبود جز نزول درد… و تنها این گونه شد که تو صدایم کردی! گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟؟؟
گفت: اول بار که گفتی خدای من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد که بار دیگر ای خدای تورا نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر… من می دانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول دردت را دوا می کردم…
گفتم مهربان ترین خدا دوستت دارم، ندا آمد، عزیزترین بنده دوستتر دارمت…
فرم در حال بارگذاری ...