موضوع: "داستان های کوتاه"

داستان کوتاه پیرمرد و بقال

نوشته شده توسطاحمدي 9ام تیر, 1393

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم…

“یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم”

‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن

نوشته شده توسطاحمدي 3ام تیر, 1393

روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟ و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟ پاسخ دادم: بلی. فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد. ‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی! ‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم. ‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟ جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند. ‏گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی…

کلاس ریاضی، بخوانید و قضاوت کنید!؟

نوشته شده توسطاحمدي 3ام تیر, 1393

شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد. هیچ یك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.

هیچ دلیلی موجب ناامیدی نخواهد شد حتی امور غیر ممکن …

مگه اینطور نیست؟؟؟

شاه کلید!!!

نوشته شده توسطاحمدي 3ام تیر, 1393

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت:

سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.

1- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

2- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

3- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ نخودکی فرمود:

برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل دوم، نمازت را اول وقت بخوان.

و برای قفل سوم، نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت شاه کلید است….

زیبایی

نوشته شده توسطاحمدي 29ام خرداد, 1393

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد ویاد حرف پدرش افتاد"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم” دخترک به کفش هانگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا…و بعد شانه هایش رابالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه… خدا نکنه…اصلآ کفش نمیخوام.

واقعا زیباست اگرچنین تفکراتی داشته باشیم…