موضوع: "داستان های کوتاه"

نماز خالصانه

نوشته شده توسطاحمدي 24ام مهر, 1393

نماز خالصانه

براى پيامبر خدا
دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود: آيا در ميان شما كسى هست دو ركعت نماز بخواند كه در آن هيچ گونه فكر دنيا به خود راه ندهد، تا يكى از اين دو شتر را به او بدهم اين فرمايش را چند بار تكرار فرمود، كسى از اصحاب پاسخ نداد، اميرالمؤمنين به پاخواست و عرض كرد: يا رسول الله! من مى توانم آن دو ركعت نماز را بخوانم .
پيامبر
فرمود: بسيار خوب به جاى آور!
اميرالمؤمنين
مشغول نماز شد، هنگامى كه سلام نماز را داد جبرئيل نازل شد، عرض كرد: خداوند مى فرمايد يكى از شترها را به على بده !
رسول خدا
فرمود: شرط من اين بود كه هنگام نماز انديشه اى از امور دنيا را به خود راه ندهد.
جبرئيل گفت، خداوند مى فرمايد: هدف على اين بود كه كدام شتر چاقتر است او را بگيرد، بكشد و به فقرا بدهد، انديشه اش براى خدا بود، نه براى خودش بود و نه براى دنيا.
آنگاه پيامبر
به خاطر تشكر از على هر دو شتر را به او داد.
خداوند نيز در ضمن آيه اى از آن حضرت قدردانى نموده ، فرمود:
«ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع وهو شهيد»
سپس رسول خدا
فرمود: هر كس دو ركعت نماز بخواند و در آن انديشه اى از امور دنيا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مى آمرزد.

بحار الانوار ج 36، ص 191

 

 

هرگز فکر نکنید...

نوشته شده توسطاحمدي 26ام شهریور, 1393

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.

دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.

دید اگرقیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی برآن می نهد.

لذا گفت: عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟

رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم.

رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.

عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت:

عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آن را هم به من بفروشی.

رعیت گفت: قربان، من به این وسیله تا به حال پنچ گربه فروخته ام، کاسه فروشی نیست.

نکته: هرگز فکر نکنید دیگران  چیزی نمی فهمند…

 

بیسکویت کو؟؟

نوشته شده توسطاحمدي 10ام شهریور, 1393

 

بچه ‏ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست .

گفتم: امروز مى‏خرم. وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم .

بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو ؟

گفتم: یادم رفت .

بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده ، بابا بَده .

بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.

گفت: بیسکویت کو ؟

دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .

نکته: چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم، ولى در عمل کوتاهى مى‏کنیم ؟

 

دلش میشکنه!!!

نوشته شده توسطاحمدي 10ام شهریور, 1393

 

دختر کوچک به مهمان گفت: میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد: بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید: کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
… و پیش خودش فکر کرد: حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت: اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید: این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته

باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،

اونوقت دلش میشکنه …

نکته: آری، چه زیباست این گونه اندیشیدن.

خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود!!!

نوشته شده توسطاحمدي 8ام مرداد, 1393