موضوع: "شهداء"

دنج ترین جا...

نوشته شده توسطاحمدي 2ام مهر, 1395

در هیاهوی این شهر آلوده هوا!
که نه دستت بـه مشهد می رسد
نـه بـه کربلا، نـه بـه نجف
و نـه حتی بـه قم!
دنج ترین جا…
برای پر کردن خلأ قلبت
همین جاست…
جایی کنار شهدا
آن هم از نوع گمنام!
اینجا بی اختیار خم میشود پاها
اشک میریزد چشم ها
حاجت میخواند لب ها

“شهداے گمنام”

دعای شهادت . . .

نوشته شده توسطاحمدي 20ام فروردین, 1395

آقا وقــتے دعـاے شهادت میــکنم …

حــس میکنـَم تبســم میــکنــے و میـگویے :

اندازه ات نیــست هنــوز …

آقــا بہ سادگــے هـاے دلـم نخنـــد!

تنــہا دلخــوشے ام همین است . .

حرفے نیست اگر عاشق نباشے و جا بمانے،

اما اینکه طالب باشےو جا بمانے خیلے درد است……

عشق یعنی این . . .

نوشته شده توسطاحمدي 1ام اسفند, 1394

سربند یا زهرا

نوشته شده توسطاحمدي 16ام تیر, 1394

 

پیشونی بندها رو با وسواس زیرو می کرد

پرسیدم: دنبال چی می گردی ؟؟؟

گفت: سربند یا زهرا 

گفتم: یکیش رو بردار دیگه، چه فرقی داره ؟؟؟

گفت: نه! آخه من مادر ندارم . . . 

 شادی روح همه شهدا و مادر بنده صلوات بفرستید . . . 

 

خاطره

نوشته شده توسطاحمدي 19ام بهمن, 1393

 

یک روز گرم تابستان، با مهدی و چندتا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی میکردیم.

تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت.

بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحطه حساس،

به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، آقا مهدی، برای ناهار نون نداریم؛

برو از سرکوچه بگیر مادر.

مهدی که توپ رو نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد. توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید به سمت نانوایی!

شهید مهدی زین الدین

منبع : یادگاران ، ص 2