« امشب شوق حـــــــرم دارم... | دهه فجر مبارک... » |
خاطره
نوشته شده توسطاحمدي 19ام بهمن, 1393
یک روز گرم تابستان، با مهدی و چندتا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی میکردیم.
تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت.
بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحطه حساس،
به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، آقا مهدی، برای ناهار نون نداریم؛
برو از سرکوچه بگیر مادر.
مهدی که توپ رو نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد. توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید به سمت نانوایی!
شهید مهدی زین الدین
منبع : یادگاران ، ص 2
فرم در حال بارگذاری ...