« خطبه عقد . . .کاش ماجرای بیابان دروغ بود... »

خیره میشوم به قاب عکسی که...

نوشته شده توسطاحمدي 6ام آبان, 1395

دلم عجیب گرفته بود!
یادم آمد امروز پنچ شنبه است!!!
یاد گذشته، خیلی اذیتم می کند…
دوست دارم، بازهم همان خاطرات تکرار شوند، ولی خوب میدانم که امکان ندارد…
خدایا…
حال چه کنم، با این همه دلتنگی؟؟؟!!!
بلند میشوم، وضویی می گیرم… می خواهم قرآن بخوانم… شروع می کنم…
بسم الله الرحمن الرحیم… الرحمن… علم القرآن…
کمی آرام می شوم…
خیره میشوم به قابِ عکسی که روی میز کامپیوترم وجود دارد…
اشک از چشمانم جاری می شود…
مادر، کاش میدانستی نبود تو با من چکار می کند…
کاش میدانستی زندگی بی تو اصلا برایم معنایی ندارد…
کاش این اشک های مرا میدیدی گریانگریانگریان
فایده ای نداشت… تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم.
همیشه وقتی به آنجا میروم احساس آرامش می کنم…
کمی با مادرم درد و دل کردم و با کلی دلتنگی به خانه برگشتم…

نویسنده: کبوترحرم


فرم در حال بارگذاری ...