« شهدا شرمنده ایم... | خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود!!! » |
خاطره
نوشته شده توسطاحمدي 9ام مرداد, 1393تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی براش معنا نداشت، رسیده و نرسیده رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن. فردا صبح هم ظرفها رو شست. مادرم که از کاراش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کار رو نکنه، ولی یونس گوشش بدهکار نبود. میگفت: خاله جون این کارها وظیفه ی منه، من که هیچوقت خونه نیستم، لا اقل این چند روزی که هستم باید به خانومم کمک کنم. شهید یونس زنگی آبادی منبع : همسفر شقایق ص 31 |
سلام دوست عزیز
مطالب جاری همه زیبا بود.
این مطلب جدید بود.
موفق باشید.
………….
سلام دوست خوبم؛
خیلی ممنون از حضورتون و نظر با ارزشتون.
در پناه حق
1393/05/12 @ 14:36
فرم در حال بارگذاری ...