« شهدا شرمنده ایم...خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود!!! »

خاطره

نوشته شده توسطاحمدي 9ام مرداد, 1393
تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی براش معنا نداشت، رسیده و نرسیده رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن. فردا صبح هم ظرفها رو شست. مادرم که از کاراش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کار رو نکنه، ولی یونس گوشش بدهکار نبود. میگفت: خاله جون این کارها وظیفه ی منه، من که هیچوقت خونه نیستم، لا اقل این چند روزی که هستم باید به خانومم کمک کنم. شهید یونس زنگی آبادی
منبع : همسفر شقایق ص 31
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: صداقت...! [عضو] 

سلام دوست عزیز
مطالب جاری همه زیبا بود.
این مطلب جدید بود.
موفق باشید.
………….

سلام دوست خوبم؛
خیلی ممنون از حضورتون و نظر با ارزشتون.
در پناه حق

1393/05/12 @ 14:36
نظر از: مریم [عضو] 
5 stars

قشنگ بوددوست عزیز
برقرارباشی

1393/05/10 @ 15:35
نظر از: عمادی [عضو] 

عيد سعيد فطر بر شما مبارك
…………………
عیدشماهم مبارک

1393/05/09 @ 11:58


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم