موضوع: "داستان های کوتاه"

چگونه به هدف بزنیم؟؟؟

نوشته شده توسطاحمدي 8ام مرداد, 1393

کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
مي گويد: آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را. كمانگير پير مي گويد: كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.
جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد. كمانگير پير مي گويد: آنچه را مي بيني شرح بده.
جنگجو مي گويد: فقط هدف را مي بينم.
پيرمرد فرمان مي دهد: پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.
پيرمرد مي گويد: عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه يريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.
بر اهداف خود متمركز شويد.
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود.

اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.

 

 

مشکلات را زمین بگذار

نوشته شده توسطاحمدي 20ام تیر, 1393

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوستان خوبم، یادتان باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذارید، زندگى همین است…

آن را میخواهم که خدا می خواهد...

نوشته شده توسطاحمدي 17ام تیر, 1393

یكی از زهاد را بیماری عارض شد. شخصی به عیادت او رفت و او را شادمان دید و زبانش را به شكر و ثنا متذكر یافت. گفت: می خواهی كه خدای تعالی تو را شفا دهد؟ گفت: نه. گفت: می خواهی به وضع بیماری بمانی؟ گفت: نه. گفت: پس چه می خواهی؟ گفت: آن را می خواهم كه خدا می خواهد.

جه خوب است در همه حال شاکر خدا باشیم وبراو توکل نماییم…

در پناه حق

خــدای تــو و یوســف...

نوشته شده توسطاحمدي 16ام تیر, 1393

یوسف می دانست که تمام درها بسته اند؛ اما بخاطر خدا و تنها به امید او، به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد… اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند؛ تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او، به سوی درهای بسته بدو، چون: خــدای تــو و یوســف یکـیــسـت …

این نوشته می تواند مصداق این شعرزیبا نیز باشد:

جز توکل بر خدا سرمایه ای در کار نیست/  هرکه را باشد توکل کار او دشوار نیست.

داستان کوتاه سنگ ریزه ها

نوشته شده توسطاحمدي 11ام تیر, 1393

روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می‌زد که با مرد جوان غمگینی روبه‌رو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمی‌شوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را می‌دید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمی‌کرد. حکیم با شور و شعف اطراف را می‌نگریست و به گردش خود ادامه می‌داد و درحالی‌که به سوی برکه می‌رفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند. به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگ‌های سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچهه پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی می‌نواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک می‌کرد از جوان دعوت کرد که بنشیند سپس رو به جوان کرد و گفت : « خواهش می‌کنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز». مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: « بگو چه می‌بینی؟» مرد جوان گفت : « من آب موج‌دار را می‌بینم.» حکیم پرسید: « این امواج از کجا آمده‌اند؟» جوان گفت: « از سنگریزه ای که من در برکه انداختم». حکیم گفت: « پس خواهش می‌کنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن». مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگ‌تری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمی‌شد. حکیم پرسید: « آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: « نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم». حکیم پرسید : « اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف می‌کردی چه!؟» حکیم گفت: « از این پس در زندگی‌ات مواظب سنگریزه‌های بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آن‌ها در دریای وجودت مانع آن‌ها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژی‌ات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی».