موضوع: "تولیدی"
چگونه طلبه شدم؟!!!
نوشته شده توسطاحمدي 25ام خرداد, 1396سرجلسه کنکور حاضرشدم؛ اما تلاش چندانی نکرده بودم.
باتوجه به اینکه تک دختر خانواده هستم همه ی توجه فامیل و خانواده روی من بود تا ببینند چه رشته ای قبول می شوم؛ خودم هم علاقه شدیدی به رشته ی داروسازی داشتم.
خلاصه، نتایج آمد و من بادیدن رتبه 20هزار به طور جدی شروع کردم برای سال بعد بخوانم.
روزهای اول باجدیت تمام می خواندم، حتی در یکی از مؤسسه هاهم شرکت کردم تابا برنامه ریزی پیش بروم.
بادوستانم کلی کتاب تست و DVD هم تهیه نمودیم.
روزها خیلی سریع می گذشت و ما به روزهای پایانی نزدیک می شدیم.
یک روز با دوستانم تصمیم گرفتیم به قیدارنبی برویم، هم هوایی بخوریم و هم زیارتی کرده باشیم.
در آنجا اطلاعیه ی حوزه علمیه خواهران رادیدم.
حوزه را دوست داشتم ولی هرسری دوستم بهم میگفت حوزه ثبت نام کنیم، میگفتم اول دانشگاه بعد حوزه.
آن روز هم ازمن خواست تا حوزه هم ثبت نام کنیم، من هم بدون تأملی قبول کردم.
خلاصه روز کنکورفرارسید. به خوبی از پس سؤالات عمومی برآمدم، بعداز یکی دوساعت سرگیجه ای گرفتم که خدا می داند.
حالم خیلی بد شد و نمیتوانستم سؤال ها را به خوبی بخوانم.
وقتی به این فکر میکردم که امسال هم نشد و یک سال دیگر باید پشت کنکور بمانم حالم بدتر میشد..
نتایج آمد امابرخلاف سال قبل انتخاب رشته کردم. دانشگاه ملی آمل قبول شدم ولی خانواده ام گفتند راهش دور است، بهتر است آنجا نروی.
از طرفی هم نیمه متمرکز رشته تربیت بدنی در استان قبول شدم که امتحان عملی داشت.
روز امتحان عملی بازهم مریض شدم و نتوانستم به امتحان بروم.
کلا ناامید شده بودم…
خدایا چرا اینجوری شد؟؟؟
من که همه تلاش خودم رو کرده بودم!!!
صبرکردم نتایج حوزه آمد، دوستان قبول شدند و بازهم به من پیامی نیامد.
دیگرتحملم تمام شده بود و نمیتوانستم یک سال دیگر در خانه بشینم.
زانوی غم بغل کرده و کلی گریه کردم، یکدفعه یادم آمد سیم کارتم راقبلا عوض کرده ام شاید به همین دلیل به من پیام نیامده است.
بله حدسم درست بود، پس از تعویض سیم کارت و بادیدن« داوطلب گرامی سرکارخانم احمدی شما باشماره پرونده …. در حوزه علمیه الزهرا زنجان قبول شده اید»
از خوشحالی چشمانم برق می زد.
شنیده بودم طلبه ها سربازان امام زمان هستند، اشک در چشمانم جمع شد و ایندفعه از خوشحالی گریه ام بند نمی آمد..
ممنونتم امام زمان که من روسیاه را هم انتخاب کردی…
خدایا شکرت…
به قلم کبوترحرم
دراینجا عشق معنا می یابد...
نوشته شده توسطاحمدي 24ام خرداد, 1396نمی دانم از کجا برایتان بگویم…
ازلحظه ای که پا در علقمه گذاشتم…
یا ازلحظه ای که پادر فتح المبین گذاشتم…
یاازغروب شلمچه برایتان بگویم…ا
زکجا بگویم؟!
دراین سرزمین خیلیا خاکی شدند و سپس افلاکی!!!
آری، شهدا بوی آسمان میدهند، بوی ایثار، بوی گذشت، بوی عشق و ….
باهرقدمی که دراین سرزمین برمی داری احساس آرامش می کنی و دلت پر می شود از یادخدا…
چشمانت آرام و قرار ندارند و همانند ابربهاری می بارند…
آری دراینجا عشق معنا می یابد…
شهدا من جامانده و پروبال شکسته بدون حضورشما توان پرواز ندارم...شهدادستی برآرید و دعایی کنید…
اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
به قلم کبوتر حرم
عشق به خدا
نوشته شده توسطاحمدي 22ام اسفند, 1395رایحه ای به مشامم میرسد…الله اکبر…
صدای خوش اذان، همچون شبنمی روحم رانوازش می دهد.
پنجره دلم را به سمت آسمان می گشایم؛ بغض آسمان می ترکد و مرا ساعت ها باخود همراه می کند.
صدایی در گوشم طنین انداز می شود؛
آری
این همان سخن خداست که می فرماید:
«اُجیبُ دَعوَةَ الدَّاعِ إذَا دَعَان»
حال احساس سبکی می کنم و دوست دارم تااوج آسمان پروازکنم.
به قلم کبوترحرم
آنهابه چه می اندیشند و من به چه چیز...
نوشته شده توسطاحمدي 14ام آذر, 1395زیبایی رمز ماندگاریست و سادگی رمز زیبایی…
شهدا چه ساده و زیبا بودند…
سلام بر دلاورمردان
یک باردیگر فضای شهرمان باحضورشهیدبزرگوار، شهیدخلبان بهمن مصائبی حال و هوای وصف نشدنی به خود گرفت…
اوباآمدنش معنویت خاصی به شهرمان بخشید…
برادربزرگوارم شهادت مبارکت باشد…
خوشابه سعادتت که لایق شهادت بودی…
درتشیع این شهید بزرگوار به این فکرمیکردم که شهدا به چه می اندیشند و من به چه چیز…
دعاکنیدبتوانم همانند شهدازندگی کنم…
کاش روزیِ من هم بشود…
میدانم لیاقت شهیدشدن را ندارم ولی از همه شماخواهران عزیزم میخواهم دعایم کنید که شهادت نصیبم شود…
به قلم کبوترحرم
خیره به قاب عکس...
نوشته شده توسطاحمدي 11ام آذر, 1395دلم عجیب گرفته بود!
یادم آمد امروز پنچ شنبه است!!!
یاد گذشته، خیلی اذیتم می کند…
دوست دارم، بازهم همان خاطرات تکرار شوند، ولی خوب میدانم که امکان ندارد…
خدایا…
حال چه کنم، با این همه دلتنگی؟؟؟!!!
بلند میشوم، وضویی می گیرم… می خواهم قرآن بخوانم… شروع می کنم…
بسم الله الرحمن الرحیم… الرحمن… علم القرآن…
کمی آرام می شوم…
خیره میشوم به قابِ عکسی که روی میز کامپیوترم وجود دارد…
اشک از چشمانم جاری می شود…
مادر، کاش میدانستی نبود تو با من چکار می کند…
کاش میدانستی زندگی بی تو اصلا برایم معنایی ندارد…
کاش این اشک های مرا میدیدی
فایده ای نداشت… تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم.
همیشه وقتی به آنجا میروم احساس آرامش می کنم…
کمی با مادرم درد و دل کردم و با کلی دلتنگی به خانه برگشتم.
به قلم کبوترحرم