...

نوشته شده توسطاحمدي

السلام علیک

یا حضرت قیدار نبی (علیه السلام)

ضرب المثل چيني

نوشته شده توسطاحمدي 3ام تیر, 1393

براي اينکه انسان کمال يابد،صدسال کافي نيست،

ولي براي بدنامي او يک روز کافي است.

کلاس ریاضی، بخوانید و قضاوت کنید!؟

نوشته شده توسطاحمدي 3ام تیر, 1393

شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد. هیچ یك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.

هیچ دلیلی موجب ناامیدی نخواهد شد حتی امور غیر ممکن …

مگه اینطور نیست؟؟؟

شاه کلید!!!

نوشته شده توسطاحمدي 3ام تیر, 1393

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت:

سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.

1- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

2- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

3- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ نخودکی فرمود:

برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل دوم، نمازت را اول وقت بخوان.

و برای قفل سوم، نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت شاه کلید است….

اللهم عجل لولیک الفرج

نوشته شده توسطاحمدي 2ام تیر, 1393

در تمنای نگاهت بی قرارم تا بيایی

من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بيايی

خاک لايق نيست تا به رويش پا گذاری

در مسيرت جان فشانم، گل بکارم، تا بيايی …

چادر یا چفیه

نوشته شده توسطاحمدي 29ام خرداد, 1393

آنان چفیه داشتند… من چادر دارم….من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است…اما چادر از چفیه بهتر است….

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…

آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند …من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم…

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…

آنان با چفیه گریه های خود را می پوشاندند… من در مجلس روضه با چادر صورتم را می پوشانم واشک هایم را به چادرم هدیه می دهم…

آنان با چفیه زندگی می کردند… من بدون چادرم نمی توانم زندگی کنم…

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند… من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم نوشته شده توسط هانیه سعیدی - مربی پرورشی