...

نوشته شده توسطاحمدي

السلام علیک

یا حضرت قیدار نبی (علیه السلام)

کاش بودیم آن زمان...

نوشته شده توسطاحمدي 22ام آذر, 1393

 

کاش بودیم آن زمان کاری کنیم / از تو و طفلان تو یاری کنیم

کاش ما هم کربلایی می شدیم / در رکاب تو فدایی می شدیم

اربعین حسینی تسلیت باد…

 

ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟

نوشته شده توسطاحمدي 21ام آذر, 1393

اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: « به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»

ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: « ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ»

ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: « ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ»

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: « ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!!!»

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و

گفت: « به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است

و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است

شما از کدام کاسه می‌نوشید؟»

شاگردان جواب دادند: « از کاسه گلی»

استاد گفت: « ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷد.

آدمی هم همچون این کاسه است.

آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را»

 

نشدم نوکر خوبی...

نوشته شده توسطاحمدي 19ام آذر, 1393

نشدم نوکر خوبی به درت

یا حسین

حق داری، اربعین، داغ حرم را به دلم بگذاری

خوشا به سعادت همه عزیزانی که در اربعین کربلا حضور دارن…

از همه شما دوستان در این روزهای عزیز التماس دعا دارم.

امام رئوف

نوشته شده توسطاحمدي 19ام آذر, 1393

ما یازدهم، شب ساعت 20:20 راه افتادیم، حس و حال عجیبی داشتم.

باورم نمی شد، گویی اولین بار بود که راهی مشهد میشدم.

لحظه شماری می کردم تا شاید گنبد باصفای آقا را ببینم، هرچه نزدیک تر می شدیم من شتاق تر می شدم…

بالاخره پس از پیمودن مسافت طولانی از فاصله بسیار دور گنبد را دیدم و سلامی به آقا دادم، لحظه ای بسیار شیرین،

جاتون خالی…

خلاصه چند روزی آنجا بودیم. چه شب ها و روزهای قشنگی، زیر بارش برف و باران در باب الجواد قدم زدن واقعا زیبا بود…

اما یه خاطره براتون تعریف کنم از این مسافرتم، سفر ما خانوادگی بود، زنداداشم اولین بار بود که به مشهد می آمد،

من از صحن انقلاب یه مختصر توضیحاتی بهشون داده بودم، در مورد پنجره فولاد و این که چقدر این صحن زیباست؛

اما منزل ما خیابون امام رضا بود و از طرف باب الجواد به حرم نزدیکتر بودیم تا صحن انقلاب، زنداداشم به من گفت: میشه بریم صحن انقلاب؟؟؟!!!

گفتم: زنداداش نمی دونم آخه الان بریم دیر نشه وخلاصه دنبال بهونه بودم چون دقیق مسیر رو بلد نبودم، ایشونم قبول کردن.

ما راهمون ادامه دادیم، اصلا حواسم نبود فکر کردم مسیر رو کاملا درست میریم، نمیدونم چطور شد یک دفعه چشمم به پنجره فولاد افتاد، تنها چیزی که گفتم این بود:

زنداداش چطور از آقا خواستی و چقدر سریع دعایت مستجاب شد؟؟؟! و اشک تو چشام جمع شد.

واقعا برام جالب بود و در طول مسیر برگشت به هتل به این فکر میکردم، امام رضا چقدر رئوف هستن …

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (علیه السلام)

رنگ باران

نوشته شده توسطاحمدي 11ام آذر, 1393

دست هایم چقــدر بی تــابند

باز نزدیک لحظه های دعاست

و هوای دلم چه بارانی است

باز وقت شکفتن گل هاست

سیب کالی دوباره رنگ گرفت

بر درخت بلند ایمانم

چشم هایم پر از پرستویند

من خدا را چه سبز می خوانم

با صدایی که رنگ باران است

می نشینم کنار سجاده

می کشم پر به آسمان نماز

با دلی پاک و روشن و ساده

باز مثل ابر دلتنگی

روی سجاده، نرم می بارم

چکّه چکّه دوباره اشکم را

توی دشت نماز می کارم

پله پله تا خدا، صفحه 133 و 134؛ (شعر از ربیعه راد)