...

نوشته شده توسطاحمدي

السلام علیک

یا حضرت قیدار نبی (علیه السلام)

سبک بالان عاشق

نوشته شده توسطاحمدي 21ام بهمن, 1396

با صدای هولناکی از خواب پریدم، ترس تمام وجودم را فراگرفته بود.
احساس می کردم آخرین نفس هایم را میکشم، تپش قلبم سریع تر شده بود.
این صحنه هرشب برایمان تکرار میشد، دیگر خسته شده بودم.
صدای توپ و تانک دشمن هر لحظه به گوش می رسید.
دشمن آرامش را از ماسلب کرده بود.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم!!!
کاش من هم می توانستم خودم را به سبک بالان عاشق برسانم.
عاشقانی که شجاعانه در این میدان با دشمن جنگیدند و پیروز شدند.
مردانی غیور . . . مردانی دلیر . . .
چگونه می توانم شکر این نعمت را به جای بیاورم که حال در سرزمین خودم به لطف امام و شهدا با نهایت آرامش زندگی می کنم؟!
دست به قلم شدم تا یادی کنم از شهدای عزیز 8سال دفاع مقدس، شهدای انرژی هسته ای، شهدای مدافع حرم و …
برای شادی روح تمامی شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

به قلم کبوتر حرم

محسن آمد...

نوشته شده توسطاحمدي 3ام مهر, 1396

سلام بر آنهایی که، رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
سلام برادرم؛
نمی دانم چرا هروقت که اسم شما را می شنوم اشک چشمانم جاری می شود.
چه مرگ با عزتی؟!
واقعا چنین مرگی لیاقت می خواهد . . .
برادر بزرگوارم بعد از مدت ها بالاخره در ماه محرم قدم در سرزمین خود گذاشتید. . . .
با حضور شما ایران معنویت خاصی به خود گرفت و عطر خوش یا حسین فضای شهر را عطرآگین کرد.
امیدوارم بتوانم راهتان را ادامه دهم!

در سینه‌ام دوباره غمی جان گرفته است
« امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است »

به قلم کبوترحرم

 

تبسم

نوشته شده توسطاحمدي 18ام مرداد, 1396

آخرین بوق قطار

نوشته شده توسطاحمدي 13ام مرداد, 1396

چشمانم را باز می کنم، باصدایی که از سالن به گوشم می رسد به خود می آیم…
زائرین محترم لطفا وسایلای خود را جمع کنید تا چند دقیقه دیگر قطار به آخرین ایستگاه می رسد…
حس خوبی بهم دست می دهد، من که از قبل وسایل های خود را آماده کرده ام، می نشینم روی صندلی جا…آرام و قرار ندارم…گنبد زرد و طلایی آقا را که می بینم، چشمانم پر از اشک می شود…با آخرین بوق قطار پیاده می شوم…همه می گویند برویم منزل کمی استراحت کنیم ولی من نمی توانم تحمل کنم، دوست دارم اول بروم پابوس آقا…از دوستان جدا می شوم و راهی حـــــــرم می شوم…
باورم نمی شود..چقدرلحظه شماری می کردم برای این روز…حالامن…مشهد…روبه روی باب الجواد…
شروع می کنم به خواندن زیارت نامه..می رسم به جایی که می گوید « ءادخل یا حجه الله؟؟؟» آیا واردشوم ای حجت خدا؟؟؟
چشمانم همانند باران بهاری شروع به باریدن می کند…یاد بیت زیبایی می افتم
« دیدم بر همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته که کنه کار نیاید»
کمی آرام می شوم، یاد رئوف بودن آقا حس تازه ای در من ایجاد می کند…صدای صلوات و هممه اطرافیان را که می شنوم جلوتر می روم، آری حدسم درست بود مریضی را می بینم که شفایافته است…
نقاره ها شروع به نواختن می کنند…آری، اینجا دنیای دیگری است، اینجا قطعه ای از بهشت است…
آقای من امروز روز میلاد شماست، شماکه غریبی را احساس کرده ای! حال غریبه ها به آستان کرمت چشم دوخته اند و به دستان پرمهرت توسل کرده اند، کاش امروز ویژه نگاهمان کنی…
یا رئوف و یارحیم

منتظرم آقا...

نوشته شده توسطاحمدي 10ام مرداد, 1396

دلم عجیب گرفته است…
نمی دانم کدامین گناهم بازهم اجازه نداد تا خواسته ام برآورده شود…
چیزی که سالیان سال انتظارش را می کشم…
آقاجان به میلادتان چند روز بیشتر نمانده است…
چه میشد من هم جزء آن دسته از زائرانی باشم که این روزها آماده می شوند

تا به پابوسی شما بیایند و روز میلادت را در حـــــــــــــرم باشند؟!!!
آقاجان بسی دلتنگتم…

به قلم کبوترحرم